با شروع سال تحصیلی جدید، مثل هر سال تصمیم بنیاد بر آن شد که لوازمالتحریر جمع شده از طرف حامیان به دست کودکان مناطق محروم رسانده شود تا کودکان بتوانند با داشتن کیف و لوازم التحریر به مدرسه بروند. خوشحال کردن کودکان، آن هم برای رفتن به مدرسه و برداشتن سنگی از جلوی پای دانش آموزان نیازمند برای قدم گذاشتن در راه تحصیل و رقم زدن آینده درخشان برای آنها، پویش بسیار زیبایی است که هر ساله در بنیاد نیکوکاری دستهای مهربان اتفاق می افتد.
حال که قرار بود حضوری بروم و با بچههای مناطق محروم از نزدیک دیدار کنم شور و شوقی در دلم موج میزد. تقریباً ساعت ۱۱ و نیم بود که با خودروهای حامل بستههای تحصیلی به سمت مناطق محروم سمت اسلامشهر، که قبلاً سازمان برای اهدای سبد کالا به آن منطقه رفته بود حرکت کردیم. حس و حال عجیبی بود هر چه به حومه شهر نزدیک میشدیم آسمان شهر وسیعتر میشد؛ وسعتی به اندازه دستهای خالی مردمانش، خبری از آسمان خراشها نبود. پهنای بزرگراه گویی بیشتر از حالت عادی بود شاید چون چشمانمان به شلوغی عادت داشت.
دیوار خانهها مانند دستان صاحبانشان کوتاه بود و از پارهآهن و تخته چوبهایی ساخته شده بودند که نشان دهنده شغل صاحبانشان بود. تابلوهای بسیاری با عنوان «ضایعات شما را خریداریم» به چشم میخورد. کیسههای بزرگی که در سطح شهر بر دوش خم شده افرادی میدیدم که سر در سطلهای زباله داشتند؛ این کیسهها در جلوی همه خانهها وجود داشت و این مسئله نشان میداد شغل اصلی مردمان آسمان وسیع، به دوش کشیدن زبالههای اهالی برج نشین بود.
به درون جاده خاکی پیچیدیم؛ چند پسر بچه دفتر به دست، کنار خیابان به حالت انتظار ایستاده بودند. همه پیاده شدیم تا محصلان نیازمند را بیابیم و مانع ترک تحصیلشان شویم آن هم از سر نداشتن کیف و لوازمالتحریر. با پیاده شدن ما، کودکان گویا حس کرده بودند افراد غریبه ولی آشنای دورشان آمدهاند همه از خانهها بیرون آمدند به طرف ماشینهای سازمان میدویدند تعدادشان زیاد بود انگار میدانستند قصدمان توزیع کیف است چهرههای شیرینی داشتند دخترانشان روی انگشتانشان حنا زده بودند و صورتشان را با روسریهای رنگارنگ پوشانده بودند. لباسهای بلندی تنشان بود که با وجود وصلههای زیاد باز هم زیبا به نظر میرسیدند در همان بدو ورود تا به خودم آمدم مائده با من دوست شده بود و اصرار داشت تا روزی به خانهشان بروم و او به کف دستانم حنا بزند. سعی کردم با چندتایی از بچهها گپ کوتاهی داشته باشم دنیاشان اینقدر ساده و بی آلایش بود که نیاز به تلاش نداشتم تا وارد ذهنهای کوچکشان شوم. ناهیده دختر زیبایی بود میگفت پارسال باید به مدرسه میرفته ولی نتوانسته بود برود؛ ولی امسال ثبتنام کرده و کلاس اول است، یکشنبهها باید به مدرسه برود با دست خواهرش را نشانم داد؛ میگفت چشمانش آبی است شبیه پدرم، آرزویش دکتر شدن بود چون مادرش همان زنی که روسری زرد به سر داشت و با اشاره گفته بود که جلو خانهشان نشسته، مریض است در حرف هایش چندباری گفت، اینجا دکتر رفتن سخت است ولی من دکتر اینجا میشوم. نرگس اما میگفت؛ آرزویش کار کردن است نمیخواست مثل خواهرش ازدواج کند، میگفت بدون اینکه پدرم بداند مدرسه ثبتنام کردم میخواست به دور از چشم پدرش و پنهانی به مدرسه برود با ذوق زیادی میگفت به معلم گفتهام که پدرم نمیگذارد، خانم معلم گفته برای تو اشکال ندارد؛ پس تصمیم گرفته بود بعضی روزها برود گاهی که پدر هست نرود. میگفتند مدرسهشان دور است به جایی اشاره داشتند به نام احمد آباد که باید با اتوبوس میرفتند. تعدادی از کیفها و لوازمالتحریرهایی که دسته بندی شده بودند در بین بچه ها توزیع شد و قرار شد دفعه بعد هم بیایم و به بچه ها سر بزنم و اینبار بیشتر بمانم کودکان خوشحال به سمت خانهها میدویدند و دستانشان را به نشانه خداحافظی برای ما تکان میدادند. کارمان اینجا تمام شده بود سوار ماشینها شدیم تا به نصیرآباد برویم و در بین کودکان آن منطقه نیز تعدادی لوازم مدرسه توزیع کنیم.
نزدیک به ساعت یک، به سمت منطقه نصیرآباد راهی شدیم. گرمای هوا کلافه کننده بود ولی در تصمیم ما برای رساندن کمکهای حامیان و توزیع لوازم التحریر به کودکان نصیرآباد تغییری ایجاد نمیکرد.
وارد مزرعهای کوچک پر از ذرت شدیم. مردی که نگهبان آنجا بود با بچههای بنیاد آشنایی دیرینه داشت. بچههای روستاهای اطراف دسته دسته وارد مزرعه میشدند. آمده بودند تا کیفهایشان را بگیرند و مدرسه رفتن را با لوازم جدید آغاز کنند. در آنجا با نیلوفر و شکوفه همصحبت شدم. پسرها بازیگوش بودند حوصله حرف زدن نداشتند ولی دخترها صبور و محکم بودند. نیلوفر خیلی باهوش و خوشصحبت بود. میگفت صبح برای مدرسه رفتن خیلی ذوق داشته، آنقدر عجله کرده که زمین خورده بود و دستانش را نشانم میداد که خراش برداشته بود. با برادر دو سالهاش آمده بود؛ با اطمینان میگفت معلم میشود؛ در آن فضای محروم اعتماد به نفسش را ستایش میکردم؛ شکوفه اما سنش زیاد بود. از دست پدرش شکایت داشت؛ خیلی مدرسه را دوست داشت. از برقی که هنگام صحبت از درس و مدرسه در چشمان درشتش بود میشد به علاقهاش پی برد ولی به گفته خودش پدرش به او زور میگفت. سنش به ۱۵ سال میرسید. قرار شد اسمش برای حمایت از طرف بنیاد نوشته شود. ملیحه دخترک دیگری بود که بازیگوشی و آرزوهای بلند پروازانهی ذهن کوچکش، از حرف زدن و تمام حرکاتش معلوم بود؛ توجهم را به خودش جلب کرد با لبخندی نگاهش کردم. با صدای رسا شروع به صحبت کرد. میگفت همیشه در سرش داستانهایی را به هم پیوند میدهد. گوشوارههایش را به من نشان میداد. نظرم را پرسید و به گفته خودش گوشواره آویزان با نگین الماس به او بیشتر میآید و از کلاس صبح که ریاضی بود، تعریف میکرد داستان را دوست داشت با خودش کلی کلنجار رفت و بعد از اصرارهای من بالاخره حرفش را به زبان آورد؛ گمان کرده بود شاید در کیفها کتاب داستان است به او گفتم کتاب داستان نیست ولی قول دادم اگر دفعه بعدی وجود داشت برایش رمان بیاورم. کیفها یکی یکی در بین بچهها توزیع شد؛ صدای خندههاشان بلندتر به گوش میرسید؛ کودکان کیفها را به هم نشان میدادند و در عالم کودکی از داشتن وسیلههای جدیدشان ذوق میکردند.
در همان یکی دو ساعت که با بچهها بودم؛ رابطه عمیقی بینمان شکل گرفته بود. نیلوفر اصرار داشت که باز هم بیاییم و بیشتر بمانیم ملیحه که میگفت دفعه بعد کتاب داستان که آوردی را برایم بخوان با وعده اینکه تمام تلاشم را میکنم که دوباره چهره زیبایشان را دیدار کنم با همهشان خداحافظی کردم همه کوله به دوش و ذوق در چشمانشان به سمت خانه راهی شده بودند. صحنه زیبایی بود چشمانم را بستم تا آن تصویر زیبای کودکان نصیر آباد در ذهنم ابدی شود اتومبیلها به سمت بنیاد حرکت کردند حس و حال غریب و زیبایی بود با کمک حامیان بخشنده، آرزوی رفتن کودکان نیازمند به مدرسه برای آموزش دیدن و پرورش یافتن به حقیقت پیوسته بود و صدای خندههاشان امروز بهترین موسیقی بود که میشد به آن گوش سپرد.
افتتاح مدرسه «دستهای مهربان» نصیر آباد
افتتاح مدرسه هوشمند دست های مهربان روستای محمود آباد شیراز
ارسال اولین محمولهی کمکهای مردمی دستهای مهربان به سیستان و بلوچستان
فراخوان برای ارسال کمک به سیلزدگان سیستان و بلوچستان
اعزام «کاروان مهربانی» به سرزمین سیستان